فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَکُنْ مِنَ السَّاجِدِینَ * وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّى یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ ﴿حجر/98-۹۹﴾ پس با ستایش پروردگارت تسبیح گوى و از سجده کنندگان باش و پروردگارت را پرستش کن تا اینکه مرگ تو فرا رسد.
امام سجّاد (علیه السّلام):
هرگاه نماز مى گزارى ، [چنان باش که گویى]نماز آخرین را به جاى مى آورى .
(بحار الأنوار ، ج78 ،ص160)
تفسیر نمونه
به تسبیح پروردگارت بپرداز و در برابر ذات پاکش سجده کن” (فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَ کُنْ مِنَ السَّاجِدِینَ)! چرا که این تسبیح خداوند اولا اثرات بد گفتار آنها را از دلهاى مشتاقان اللَّه مىزداید، و از آن گذشته به تو نیرو و توان مىبخشد، نور و صفا مىدهد، روشنایى و جلا مىآفریند، پیوندت را با خدا محکم مىکند، ارادهات را نیرومند مىسازد، و به تو قدرت تحمل بیشتر و جهاد پىگیرتر و قدم را سختر مىبخشد.
لذا در روایات از ابن عباس مىخوانیم: هنگامى که پیامبر (ص) غمگین مىشد به نماز برمىخاست و” آثار این حزن و اندوه را در نماز از دل مىشست” و سرانجام آخرین دستور را در این زمینه به او مىدهد که دست از عبادت پروردگارت در تمام عمر بر مدار” و همواره او را بندگى کن تا یقین فرا رسد” (وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّى یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ).
معروف و مشهور در میان مفسران این است که منظور از” یقین” در اینجا همان مرگ است و به این جهت مرگ، یقین نامیده شده که یک امر مسلم است، و انسان در هر چیز شک کند در مرگ نمىتواند تردید به خود راه دهد.
و یا اینکه به هنگام مرگ پردهها کنار مىرود و حقایق در برابر چشم انسان آشکار مىشود، و حالت یقین براى او پیدا مىگردد.
در سوره مدثر آیه 46 و 47 از قول دوزخیان مىخوانیم: وَ کُنَّا نُکَذِّبُ بِیَوْمِ الدِّینِ حَتَّى أَتانَا الْیَقِینُ
” ما همواره روز رستاخیز را تکذیب مىکردیم تا اینکه یقین (مرگ ما) فرا رسید”.
از اینجا روشن مىشود که آنچه از بعضى از صوفیه نقل شده که آیه فوق را دستاویزى براى ترک عبادت قرار دادهاند و گفتهاند” آیه مىگوید: عبادت کن تا زمانى که یقین فرا رسد، بنا بر این بعد از حصول یقین نیازى به عبادت نیست”! گفتار بى اساس و بىپایهاى است، چرا که اولا: به شهادت بعضى از آیات قرآن که در بالا اشاره کردیم یقین به معنى مرگ است، که هم براى مؤمنان و هم براى دوزخیان، براى همه خواهد بود.
ثانیا: مخاطب به این سخن، پیامبر ص است، و مقام یقین پیامبر بر همه محرز است آیا کسى مىتواند ادعا کند که داراى مقام یقین از نظر ایمان نبوده است.
و ثالثا: تواریخ متواتر نشان مىدهد که پیامبر ص تا آخر ساعات عمرش عبادت را ترک نگفت و على ع در محراب عبادت کشته شد، و همچنین سایر امامان.
نکتهها:
1- آغاز دعوت علنى اسلام
به طورى که از بعضى از روایات استفاده مىشود آیات” فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِکِینَ إِنَّا کَفَیْناکَ الْمُسْتَهْزِئِینَ” در مکه نازل شد، بعد از آن که پیامبر اسلام سه سال مخفیانه دعوت کرد و عده قلیلى از نزدیکان پیامبر ص به او ایمان آوردند که نخستین آنها، از زنان خدیجه. و از مردان على ع بود.
بدیهى است دعوت به توحید خالص و در هم ریختن نظام شرک و بت پرستى در آن زمان و در آن محیط کار عجیب و وحشتناکى بود و به همین جهت از همان آغاز این مساله نمایان بود که گروهى به استهزاء برمىخیزند به همین جهت خداوند به پیامبرش قوت قلب مىدهد که از انبوه دشمنان و استهزاء کنندگان نهراسد و دعوت خود را آشکارا و علنى سازد، و به یک مبارزه پىگیر منطقى در این راه دست بزند « تفسیر نور الثقلین جلد سوم صفحه 32».
2- تاثیر توجه به خدا در قدرت روح
در زندگى انسان همیشه مشکلاتى بوده و هست و این طبیعت زندگى دنیا است، و هر قدر انسان بزرگتر باشد این مشکلات بزرگتر است، و از این رو مىتوان به عظمت مشکلاتى که پیامبر در آن دعوت بزرگش با آن روبرو بود پى برد.
ولى مىبینیم خداوند به پیامبرش دستور مىدهد که براى کسب نیرو و سعه صدر بیشتر در برابر انبوه این مشکلات، به تسبیح پروردگار و نیایش و سجده بر آستانش روى آورد، این نشان مىدهد که عبادت اثر عمیقى در تقویت روح و ایمان و اراده آدمى دارد.
از روایات مختلف نیز استفاده مىشود که پیشوایان بزرگ هنگامى که با بحرانها و مشکلات عظیم روبرو مىشدند به در خانه خدا مىرفتند و در پرتو عبادتش آرامش و نیرو مىیافتند.
3- عبادت و تکامل
مىدانیم انسان موجودى است که بالاترین استعداد تکامل را دارد، از نقطه عدم آغاز به حرکت کرده، و به سوى بىنهایت هم چنان پیش مىرود و هرگز چرخ تکامل او (هر گاه در مسیر باشد) متوقف نخواهد شد.
از طرفى مىدانیم عبادت مکتب عالى تربیت است، اندیشه انسان را بیدار و فکر او را متوجه بىنهایت مىسازد، گرد و غبار گناه و غفلت را از دل و جان مىشوید، صفات عالى انسانى را در وجود او پرورش میدهد، روح ایمان را تقویت و آگاهى و مسئولیت به انسان مىبخشد.
و به همین دلیل ممکن نیست انسان لحظهاى در زندگى از این مکتب بزرگ تربیتى بىنیاز گردد، و آنها که فکر مىکنند، انسان ممکن است به جایى برسد که نیازى به عبادت نداشته باشد یا تکامل انسان را محدود پنداشتهاند، و یا مفهوم عبادت را درک نکردهاند.
علامه طباطبائى در تفسیر” المیزان” در این زمینه بیانى دارد که فشرده و خلاصه آن را ذیلا مىآوریم:” همه موجودات این جهان به سوى تکامل مىروند، و نوع انسان تکاملش در دل اجتماع صورت مىگیرد، به همین دلیل ذاتا اجتماعى آفریده شده است.
از طرفى اجتماع در صورتى مىتواند پرورش و تکامل انسان را تضمین کند که داراى احکام و قوانین منظمى باشد، و افراد مجتمع در پرتو احترام به آن قوانین، امور خود را سامان دهند و از تصادمها پیشگیرى کنند و حدود مسئولیتها را مشخص نمایند.
و به تعبیر دیگر اگر جامعه انسانى صالح گردد، افراد مىتوانند به هدف نهایى خویش در آن برسند و اگر فاسد شود افراد از این تکامل باز میمانند.
این احکام و قوانین، اعم از قوانین اجتماعى و یا عبادى، در صورتى مؤثر خواهد بود که از طریق نبوت و وحى آسمانى گرفته شود.
این را نیز مىدانیم که احکام عبادى بخشى از این تکامل فردى و اجتماعى را تشکیل مىدهد:
و از اینجا روشن مىشود، تا جامعه انسانى بر پا است و زندگى او در این جهان ادامه دارد تکالیف الهى هم ادامه خواهد داشت، و بر چیده شدن بساط تکلیف از انسان مفهومش فراموش کردن احکام و قوانین و نتیجهاش فساد مجتمع انسانى است!.
این نکته نیز قابل توجه است که اعمال نیک و عبادات سرچشمه حصول ملکات فاضله نفسانى است، و هنگامى که این اعمال به حد کافى انجام گرفت و آن ملکات فاضله در نفس انسان قوت یافت، آن ملکات نیز به نوبه خود سرچشمه اعمال نیک بیشتر و اطاعت و بندگى خدا خواهد شد.
و از اینجا روشن مىشود آنها که گمان کردهاند هدف از تکلیف، تکمیل انسان است بنا بر این هنگامى که انسان به کمال خود رسید، بقاء تکلیف معنى ندارد مغالطهاى بیش نیست چرا که اگر انسان دست از انجام تکالیف بردارد فورا جامعه رو به فساد خواهد گذاشت، و در چنان جامعهاى چگونه یک فرد کامل مىتواند زندگى کند و اگر با داشتن ملکات فاضله دست از عبادت و بندگى خدا بردارد مفهومش تخلف این ملکات از آثار قطعى آنها است (دقت کنید) « تفسیر المیزان جلد 12 صفحه 210».
…………………………………………………….
من از دیارِ غم و روزگارِ بارانم
من از اهالیِ اشک و تبارِ بارانم
کسی نمانده برایم غریب میمیرم
کسی نمانده بگویم چقدر دلگیرم
کسی نمانده بسوزم که عُقده وا گردد
کسی نمانده زِ قلبم غمی جدا گردد
قسم به سرخیِ چشمم به گرمیِ آهم
نرفته از نظرم خاطراتِ جانکاهم
چگونه با که بگویم غروب غمگین است
غمی که مانده به دوشم چقدر سنگین است
من اشکِ بی کسیِ خیمهگاه را دیدم
میانِ خیمه ولی قتلگاه را دیدم
که ذوالجناح پُر از خون ولی سواری نیست
به جای جایِ تو غیرِ زخمِ کاری نیست
حرامیان همه بر گِردِ پیکرش بودند
تمام نیزه بهدوشان پِیِسرش بودند
به یک طرف به جگر شعله خواهرش میزد
به یک طرف به سر و سینه مادرش میزد
چگونه با که بگویم غروب را دیدم
به رویِ نیزه سری از بدن جدا دیدم
صدای هلهلهها تا به گوش ما آمد
صدای حرمله از پشت خیمهها آمد
به پشتِ خیمه نوکِ نیزهای زمین میخورد
کسی به خنده سرِ کوچکی به نِی میبُرد
حرامیان نه فقط گاهواره میبُردند
لباس را زِ تَنی پاره پاره میبُردند
به رویِ دوش همه تازیانه میآمد
زِ گوشهای همه گوشواره میبُردند
درونِ خیمه زمینگیر بودم اما سوخت
تمامِ بستر من با خیام یکجا سوخت
زِ داغ تاول آتش صدای ما میسوخت
میان شعله سر و دست و پایِ ما میسوخت
چگونه با که بگویم حکایتِ سر را
حکایت عطش و خیزران و پیکر را
زمانِ غارت ما بود و خندهی دشمن
که دید چشم غریبم دو چشمِ خواهر را
نمیرود زِ خیالم دَمی که میدیدم
به سمت نیزهی بابا نگاهِ دختر را
دوید کودکی و یک نفر به دنبالش
گرفت پنجه به زلف و کشید معجر را